برای سالگرد بازداشت همسرجان
✍?فخرالسادات محتشمیپور
✅ نشسته بودم سر میز و تند تند اخبار اینترنت را چک می کردم. بله بازداشت ها شروع شده بود. اخبار عجیبی که خارج از انتظار نبود اما با خوش خیالی ما فاصله زیاد داشت. همسرجان از شدت خستگی بیهوش شده بود. فاطمه تازه از راه رسیده بود و من تلگرافی شرایط را برایش گفته بودم و او با ناباوری نگاهم کرده بود و رفته بود به اتاق خودش. گفتم: لباست پوشیده باشد هر آن می ریزند این جا برای بردن بابا!
✅ هنوز واژه ها در جریان بود که صدای پچ پچ پشت در آپارتمان ما در طبقه سوم مجتمع یاس مدینه 2 بلند شد. از چشمی نگاهی به بیرون انداختم و چهره مضطرب سرایدار مطمئنم کرد که آقایان مجددا تشریف فرما شده اند برای انجام مأموریت بزرگ محوله!
✅ من لای در ایستاده بودم و اجازه ورود به احدی از آنان ندادم. فاطمه از لای درب اتاقش شاهد ماجرا بود. سرایدار مات و مبهوت نگاه می کرد و من با خشم و نفرت به آن آدم های مسخ شده نگاه می کردم و سعی می کردم در چشمانشان سایه ای از رحم و انصاف ببینم. گفتند: چند پرسش و پاسخ ساده است و برمی گردد. سرایدار پرسیده بود برای چه دنبال دکتر آمده اید این مرد جز خوبی ندارد و آن ها گفته بودند از بدی هایش خبر ندارید حالا معلوم می شود. می خواستند ببرندش تا با چند پرسش ساده بدی هایش را برای همه معلوم کنند!
✅ شب از نیمه گذشته. ماشین های سپاه پایین ساختمان منتظرند تا زودتر با سرعت به سمت اوین برانند و امانتی را زودتر تحویل قاضی مرتضوی بدهند که مردان بزرگ امشب را به چشم قربانی های خود می نگرد. شب از نیمه گذشته و همسایه های ما معلوم نیست خوابند یا بیدار و مردم شهر معلوم نیست امشب خواب به چشمانشان می رود یا نه و این خانه معلوم نیست بدون صاحبش سرپا می ماند یا نه و من هنوز باور ندارم که دارند عزیزترینم را می برند به کجا؟ نمی دانم! تا کی؟ نمی دانم!
@MostafaTajzadeh
متن کامل
https://goo.gl/xFrV2T