زلزله منو نخورد!*
✍? فخرالسادات محتشمیپور
?چهارمین سفر به منطقه زلزلهزدهی سرپل ذهاب را در پیش داشتیم. من تند تند در حال هماهنگی برنامهها بودم که خبر دو زلزلهی بالای ۵ و ۶ ریشتری به فاصله یک روز رسید و نالهی یاران و حمایتگران زلزلهزدگان منطقه در آمد که؛ زمین که لرزید دل زلزلهزدگان را هم باز لرزاند و لرزش خانههای نیمه ساختهی ثلاث باباجانی به ویرانی منجر شد و ...
?شبِ قبلِ حرکتمان شروع کردم به حلالیت طلبی در گروههای مجازی دوستان و فامیل و همکاران و پیش خود گفتم یک وصیتنامه هم بنویسم و بگذارم برای بازماندگان بد نیست. حالا آمدیم و ریشتر زلزله رفت بالا و زمین ما را هم بلعید! درست نیست مالی اگر از مردم در دستمان امانت است همسرجان و بچه ها بیاطلاع بمانند. بعد گفتم پایم که به اتوبوس رسید آن چه را که باید، مینویسم در صفحهی همسرجان.
?حلالیت طلبی ما را کسی جدی نگرفت تو گویی بادمجان بمیم که آفت ندارد! یکی هم نوشت نگران نباش خواهر تهران هم میلرزد اما زیر لرزشهای نو به نو لرزش زمین را کسی ملتفت نمیشود. راست میگفت دوستمان این روزها تا دلتان بخواهد لرزش است و نوسانات که در بازار رخ می نماید!
?برای همسفرانم نوشتم من که چندان دل به این دنیای دیوانه نبستهام که مشتاق دیدار بیشترش باشم و عمر هم که دست خداست و هم او میداند لحظهی بعدی در این دنیای فانی برای ما مقدر است یا نه. خلاصه آمادهام که با دلی آرام و قلبی مطمئن به پیش خدا بروم، اما در قبال شما احساس مسئولیت میکنم با توجه به پس لرزههای مداوم در منطقه. اگر اندک تشویش خاطری دارید بفرمایید. نوشتند ما نگرانی نداریم و آمادهی حرکتیم و من نفسی به راحت کشیدم و گفتم عجب تفاهمی!
?پایمان که به اتوبوس رسید مرور برنامههای فشردهی سفر دیگر مجالی برای نوشتن وصیتنامه نگذاشت. فکر کردم بد نیست فایل صوتی بگذارم برای همسرجان. دیدم مسافران عزیز خوابند و مردم آزاری روا نیست...
ساعت شش صبح رسیدیم به ترمینال کرمانشاه. پیاده شدیم و هوای خنک صبحگاهی را بلعیدیم و من پیش خود گفتم خدا را شکر. این بار هم از حوادث و سوانح جادهای جان سالم به در بردیم.
? روزها آنقدر بدو بدو داشتیم که به تنها چیزی که فکر نمیکردیم زلزله بود و شبها هم که نیمی را مشغول ارزیابی برنامه روز قبل و تدارکات برنامه روز بعد بودیم واز شما چه پنهان افسون شبهای روستا خواب از دیدهمان میبرد و اما نیم دیگر را هم بیهوش و مدهوش بر بستر افتاده و خلاصه همهی سه روز بالکل حواسمان از زلزله پرت بود مگر آن گاه که اهالی دلشان میخواست آن لحظههای خوفناک را یادآور شوند و قصههای واقعی را برایمان بازگو کنند.
?طیاره کوچکی که قرار بود ما را به یار و دیار برساند، از این تازه خریداری شدهها بود از نوع ملخی. تمیز و قبراق. بدون تأخیر پرواز کرد و کمی که گذشت سفارش پشت سفارش شنیدیم که کمربندها را محکم ببندید و تازه ما متوجه تکانها شدیم.
?یادم آمد که وصیتنامه را ننوشتهام. رو به همسفرم کردم و گفتم اگر رفتم و ماندی به همسرجان بگو آن چه از من باقی است بخشی متعلق به مردم است و بخشی را هم باید بدهند برای خیریه ترجیحا انجمن زنان پژوهشگر تاریخ. دیگر وقت نشد توضیح بیشتر بدهم و باز ادامه دادیم ارزیابی کل برنامه سفر را تا صدای خلبان هم بلند شد که می خواست آرامش بدهد و بگوید تکانها را به چیزی نگیریم چون مهم نیستند، میگذرد یعنی میگذریم و گذشتیم و به سلامت فرود آورد خلبان طیاره اش را و ما به سلامت پای به زمین سخت فرودگاه مهرآباد گذاشتیم و من با خود گفتم این بار هم زلزله منو نخورد!
شاید گوشت تلخ باشم کسی چه میداند...
* خاطرهی سفر يك زن فعال اجتماعی به كرمانشاه